دردهاي تنهايي

آرزوهایم هوایی میشوند …! به باد میروند …!..

آفتاب را دوست دارم به خاطر پیراهنت روی طناب رخت
باران را اگر می بارد برچتر آبی تو
و
چون تو نماز خوانده ای،
خداپرست شده ام .

|پنج شنبه 30 شهريور 1391| 17:20|دختري از تبارآينه ها|

 
دنبال وجهی می گردم
که تمثیل تو باشد
زلالی چشم هات
بی پایانی آسمان
مهربانی دست هات
...
نوازش گندمزار
و همین چیزهای بی پایان.
نمی دانستم دلتنگیت
قلبم را مچاله می کند
نمی دانستم وگرنه
از راه دیگری
جلو راهت سبز می شدم
تمهیدی، تولد دوباره ای، فکری
تا دوباره
در شمایلی دیگر
عاشقت شوم.
گفته بودم دوستت دارم؟
ع. معروفی
 
|پنج شنبه 30 شهريور 1391| 17:17|دختري از تبارآينه ها|

ر شب کوچک من , افسوس

 
باد با برگ درختان میعادی دارد
 
در شب کوچک من دلهرهء ویرانیست
 
 
 
 گوش کن
 
وزش ظلمت را میشنوی؟
 
من غریبانه به این خوشبختی مینگرم 
 
من به نومیدی خود معتادم
 
 
 
 
 
 گوش کن
 
وزش ظلمت را میشنوی؟
 
 
 
  در شب اکنون چیزی میگذرد
 
ماه سرخست و مشوش
 
و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است
 
ابرها , همچون انبوه عزاداران
 
لحظهء باریدن را گوئی منتظرند 
 
  
 
لحظه ای
 
 و پس از آن , هیچ
 
پشت این پنجره شب دارد میلرزد
 
و زمین دارد 
 
باز میماند  از چرخش
 
پشت این پنجره یک نا معلوم
 
نگران من و تست
 
  
 
 
 
ای سرا پایت سبز
 
      دستهایت را چون خاطره ای سوزان
 
در دستان عاشق من بگذار
 
ولبانت را چون حسی گرم از هستی
 
به نوازش لبهای عاشق من بسپار
 
باد ما را با خود خواهد برد
باد ما را با خود خواهد برد

 

|پنج شنبه 30 شهريور 1391| 17:14|دختري از تبارآينه ها|