دردهاي تنهايي

آرزوهایم هوایی میشوند …! به باد میروند …!..

 

 

پنهـان کن در آغوشت مرا 

 

 

مرا در نهـانی ترین  گوشه آغوشت پنهـان کن

 

 

آن سوی تاریکی 

 

 

بر پهنـه زندگی

 

 

آنجا که هوا از رویای بهـار شفاف تر است و

 

 

باران سرود آفتـاب را تکرار می  کند

 

 

راز چشم هایت ستاره بختم بود  که د رخشید

 

 

و مهتاب را در نگاهم زمزمه کرد

 

 

لبهایت خنده را که  سـال ها در گلو گم شده بود  را

 

 

در چهـار سوی زمان دوباره فریاد کشید

 

 

و آمدنت کویر دستانم را شکوفه باران کرد

 

 

پنهـان کن مرا

در آغوشی که نامش دوست داشتن است ...

 



|چهار شنبه 29 آذر 1391| 13:4|دختري از تبارآينه ها|