دردهاي تنهايي

آرزوهایم هوایی میشوند …! به باد میروند …!..

 

ابري مي شوم از خيال تو

 

مي بارم روي شيشه هاي ترك خورده تنهايي

 

و دلم را جا مي گذارم ميان ستاره هاي هزار هزار شمرده فردا

 

 

 

جشن ستاره هاي مرا همه كس رقصيده است

 

و تو كه نمي دانم

 

در كدام ستاره لانه كرده اي

 

مرا به لطافت دست هاي خيال خود مي خواني

 

 

 

پنجره هاي شكسته ديروز را من به آفتاب آسمان تو مي بخشم

 

من از باران نمي ترسم، دلم باراني است

 

و حرف هاي من از جنس قطره قطره هاي چشمان تو مي شكفد

 

تمام لحظه ها را كه مي شمرم، باز هم كم است

 

در جشن ستاره هاي من تو هيچ چيز ننوشيده اي

 

  تو هيچ وقت نرقصيده اي

 

و من ابري كه مي شوم از خيال تو

 

ميان آيينه تهي ديوار

 

نقش يك صندلي خالي را پيوند مي زنم

 

به ستاره هاي بلند بام تو

 

با من ابري شو

بر خانه ام ببار.

 

 



|چهار شنبه 29 آذر 1391| 13:8|دختري از تبارآينه ها|