دردهاي تنهايي

آرزوهایم هوایی میشوند …! به باد میروند …!..

تنها نشسته ام . صندلی ات آنجاست!... گاهی دلم ترک برمی دارد، گاهی می ترسم درچشمانم غرق شوم... باور کرده ام خوابهایی هست که تمام نمی شوند!!...

دررؤیایم نشسته ای روی همان صندلی. مثل سکوتی که نمی شکند مثل نگاهی که نمی خندد مثل حرفی که نمی ریزد! ... و نبودنت را در« بودن» تازه ای می شکنی .
با خودم می گویم: تنها «همراه» بودی... تنها « تن» ها بودی ... تنها « صدا» بودی...
چیزی درمن می شکند... صندلی ات آنجاست!...

 



|شنبه 23 دی 1391| 10:6|دختري از تبارآينه ها|