دردهاي تنهايي

آرزوهایم هوایی میشوند …! به باد میروند …!..

امشب هر چه راه رفتم

،‌ هيچ كجا كوچه اي نبود ،‌ دلم براي بن بستي كه

شاه راه همه دنيا بودتنگ شد...

با تو در اين شهر غريب

آشنا تر زِ هَر بومي

شدم...

 

 

 

روی بی تابی ام تاب می خورم تا بیایی ...

بیا هردو باشیم تا نقض کنیم برای همیشه "یکی بود یکی نبود قصه ها را" ...

چرا؟؟؟؟؟؟

چرا بس نشستم تا که امروز از راه سر رسد؟

چرا به امروز خود فکر نکردم؟

من که می دانستم امروز آخرین روز من است

پس چرا تلاشی برای رهایی از آن نکردم؟

شاید امروز آخرین روز باشد

شایدم نه..........................

فقط آرزویم این است

من که در اینجا خوب نبودم کمکم کن

کمکم کن که در کنارتو خوب باشم

خدایا خواسته ام همین است

از طرف بنده ای که به زودی  مهمانت می شود

منبع داره به زودي مبزارم
 
دلم گرفته
 
دلم گرفته مثل هر شب

 

دلم تنگه خیلی تنگ

 

دلم پر شده از حرفایی که واسه همه تکراریه

 

خیلی خوبه که بازم یکی به حرفام گوش میده

 

بدون منت...

 

بدون هیچ حرفی به همه ی حرفام گوش میده

 

و دلتنگی من رو به دنیای بزرگش اضافه میکنه

 

دنیایی که از حرفای تنهایی پر شده

 

امشبم دلتنگی های من رو به آسمون دلش راه میده

و با طلوع یک سحر به من لبخند امیدواری میزنه

 

 



|چهار شنبه 4 بهمن 1391| 17:32|دختري از تبارآينه ها|