باهم

دردهاي تنهايي

آرزوهایم هوایی میشوند …! به باد میروند …!..

نذر چشمان تو این دل که اگر ما باهم...


که اگر قسمت ما شد تک و تنها باهم،...



بشود حادثه ها وفق مراد من و تو


یا نباشیم و یا تا ته دنیا باهم...



اگر این بار خدا خواست که خوشبختی را


بفروشد کمی ارزانتر از این تا با هم...



اگر این بار زمان روی زمین بند شود


نشناسیم از این شوق سرازپا با هم...



دست تو شانه ی خوبیست که موهایم را...


لحن من ساز قشنگیست که شب ها باهم...،



شب شعری به غزلخوانی ترتیب دهیم

.
از من و رودکی و حافظ و نیما باهم...



"در ازل پرتو حسنت زتجلی دم زد


عشق پیداشدو..."این است که حالا باهم...



من برایت غزلی تازه بگویم آن وقت


جمله ای از تو:"چه خوب است که زينب باهم....



دل به دریا بزنیم آخر این قصه ولی


صدوده سال بمانیم در این جا با هم"



شاید این بار به سروقت خدا رفتم تا


تا بخواهم بنویسد تو و من را باهم

 



|دو شنبه 21 اسفند 1391| 17:7|دختري از تبارآينه ها|