دردهاي تنهايي

آرزوهایم هوایی میشوند …! به باد میروند …!..

 خسته ام انقدر خسته كه حتي حوصله ي خودم هم ندارم

 

تنهام... عين سپيدار بلند مدرسه...عين عروسك بچگي هايم نينا...عين خدا

 

عين آسمان ....عين سيمرغ وشايد عين همه

 

نيمه شب است ...دارم در ميان نوشته هاي تكه تكه ام

 

پرسه ميزنم

 

ميداني؟

 

حال من ديگر اصلا خوب نيست...

 

انقدر بد كه اگر  نامم را بپرسي بعد اندكي فكر كردن

 

پاسخت را ميدهم..

 

حالم خوب نيست...

 

پر از سكوت وابهام و ترديدي نارنجي ام....

 

اما يقين كن

 

تو يقين كن من همان زينب هميشگي ام

 

وجور ديگر نيستم

 

باور كن اين حرف هاي من است

 

ودركمال هوشياري مينويسم و خوابم هم نمي آيد

 

مي داني؟

 

دچار پريشاني ر شده ام ..

 

و مهم نيست چه اتفاقي افتاده است ...

 

حرف هايم ناتمام است

 

تا صبح ميتوانم برايت بنويسم..اما ديگر كافي است

 

چون هم دست هاي من خسته اند وهم چشم هاي تو...

 

تنها اين را بگويم

 

اين دختر ديگر خورشيد نمي شناسد..روز ندارد...لحظه نمي فهمد

 

وساعتش روي آخرين لمس حضور تو مانده است

 

وروز ها ميگذرند واو ديگر طعم روز ها را نميچشد..

 

راستي..تمام دنياي من!

 

 دلم لك زده براي ديدنت..

 

دلم لك زده براي در آغوش كشيدنت..

 

دلم لك زده  براي..

 

 



|دو شنبه 9 ارديبهشت 1392| 2:28|دختري از تبارآينه ها|