دردهاي تنهايي

آرزوهایم هوایی میشوند …! به باد میروند …!..

خيلي حرف ها باتو دارم....


خيلي حرف ها كه گرچه پرسشي نيستند اما علامت تعجب  دارند..


همين علامت هاي تعجب اند  كه باعث شده اند


ديگر حتي نگاهم به اندازه امتداد يك تعجب پرسشگرانه


نلرزد....


وسقف خيس چشمانم يك ترك بردارد...


ميبيني چطور جلوي خط كنار هم  بودنمان



يك خط موازي ميكشند كه مبادا اخرش رسيدن باشد....


زيباترينم!


دلم ميخواهد بگويي كه ميداني تمام نفس هايم


جور عجيبي به تو متصل است...


تا شايد اين روز ها احساس نكنم هوا شرجي شده است...


مهربان من!


ديگران ستاره ميشمارند تا خوابشان ببرد ومن


اين شب ها ستاره ميشمارم تاخوابم بپرد


آه..



چقدر حسودند كه ديگر حتي نميگذارند خوابت را بببينم...


ميبيني؟/


حال اين روز هايم چقدر خراب است؟؟؟


راستي چقدر


دلم ميخواست با تو بگويم كه چه شد به اين روز افتادم..


اما دلم ميلرزد از حتي نوشتنش چه برسد به گفتنش...


بگذريم..ميخواهم كمي از خودم بنويسم


راستي خداراشكر كه غريبه ها آرزو هايم را نميبينند


شب هاي كه باتو در آرزو هايم در دنج ترين جاي دنيا قدم ميزنم....


معشوقه ي زينب!


خوب بمان از همان خوبي هايي كه من عاشقشان هستم..


ونگران زينب نباش..


او دارد تمام ميشود ...و آهسته ويران..


نگران نباش


او هنوز هم ميتواند در نهايت  تمام شدنش


براي تو از عاشقانه هايش بنويسد...














|سه شنبه 10 ارديبهشت 1392| 14:48|دختري از تبارآينه ها|