دردهاي تنهايي

آرزوهایم هوایی میشوند …! به باد میروند …!..

چند ماه و شب و روز از گير كردن دلم

 

 

در شاخه ي نگاهت ميگذرد..


وحسابش از دست ستاره هايي كه


همه ميشمارند تا خوابشان ببرد هم دررفته....


راستي ديشب آنقدر گشتم به دنبال

 

ستاره اي كه نشانش كنم


وبعد با خود بگويم طالع منو توست..


اما انگار ستاره اي براي من نبود...


معلوم است براي دختر تنهايي چون من

 

 

كه در هفت آسمان رويايش



هم يك شمع نيست ستاره پيدا نشود

 

چيز عجيبي نيست....



خوشبختانه نيمه هاي ارديبهشت است..



واين يعني حالا حالا وقت دارم برات از بهار بنويسم..


گرجه چندان تاثيري در حال خودم نداشته باشد..


راستي چرا باران نميزند؟

 

آسمان حتي در نخ ابر هم نيست


ويا خيال  هيچ باريدني ندارد...


چقدر سخت است براي تو نوشتن

 

وقتي دلم تنگ است


وباراني

 

 

نميبارد...


راستي


چقدر صدايت مخمليست و چقدر وقتي نميشنوم


احساس نداشتن ثروتي بزرگ ميكنم


وچقدر وقتي ميخواني با هزار ناز..


هزارو يك شبم به اوج ميرسد تاعرش


راستي...تازه فهميدم آنها به تو حسودي ميكنند


براي اينكه همه چيز داري


وبه من حسوديشان ميشود چون تورا دارم...






|پنج شنبه 12 ارديبهشت 1392| 18:19|دختري از تبارآينه ها|