دردهاي تنهايي

آرزوهایم هوایی میشوند …! به باد میروند …!..

گاهی اوقات دلم واسه " دلم " می سوزه ... 

برای تمام نامردی هایی كه در حقش میشه و 

هیزم شكن های متظاهری كه به آتیشش میكشن ... 

واسه ی همه ی این بی پناهیاش دلم می سوزه 

ای كاش ميتونستم دلمو آروم كنم..

نوازشش كنم بگم بسه ديگه گريه نكن...

بهش بگم زينب تو ديگه بزرگ شدي..

يه هفتست تشنج ميگيرم

حتي روم نميشه برم تو خيابون..

بميرم واسه خودم...

چي به سرم اومد..



سخته ... همه ی این حرفا سخته ...

ولي...دلم ميخاد برم ...يه شب كه ديگه هيچكس منتظرم نيست...



|یک شنبه 14 مهر 1392| 15:34|دختري از تبارآينه ها|