دردهاي تنهايي

آرزوهایم هوایی میشوند …! به باد میروند …!..

نمي گويم چه كسي ...نمي گويم چه جوري ...چرا ....اما از ياد برد ..

.خيلي چيزها را از ياد برد ...

 خيلي چيزها را ... از يادش برد سيماي دخترك ساده اي را كه دلش قد يك كف دست بود و

وقتي دلش مي گرفت مي توانست خودش را مهمان آسمان كند

 و خود را رها كند توي آغوش آسمان

 ..از ياد برد سيماي بچه اي را كه دلش را ...محبتش را ,

 هر چقدر كه بود كم , زياد ...

 وزنش نمي كرد و مي گذاشت كف دستش ...

و مي داد به تو..

... آقا من شما رو دوست دارم ...

 ...! فرقي نمي كرد ...فرقي نمي كرد ...

مهم دوست داشتن بود ...مهم ... مهم ....

ز- ح

*************************

 

مثل هميشه پر بودم از حرف ..حرف هايي مثل برگ ها

كه باد دانه ميكردو ميريخت كف حوض..

ماه من يادت هست؟؟ان شب را... من غرق بغض بودم..توهم...

توهم خوب ميدانستي...دردم چيست..

يعني اصلا تو ميفهميدي..

ميشد با تو حرف زد ...بغض كرد...

وارام اشك ريخت...

ماه  در تقويم من  ...زمان طلوع وغروب توثبت ميشود..

هلال تو رويت ميشود...مردم براي تو چشم تيز ميكنن

ماه من يادت هست ان شب؟؟؟من و تو در اغوش هم بويم ...

يادت هست ستاره ها را روي دامنم ريختي..

سياره هارا به گوش هايم اويختي..

سينه ريزي از نور برگردنم انداختي...

دست هايم را گرفتي گفتي پاشو .

.بايد تا اسمان هفتم را باهم قدم بزنيم

يادش بخير...

واينها حكايتي ست كه ,  تو  ,  شدي ماه من و من .... من ...

 

من غرقه اسمان بودم و تو ...

تو..

تو   ,...دنياي من بودي تو!!!!

ز- ح



|دو شنبه 13 آبان 1392| 15:16|دختري از تبارآينه ها|